اثر ناب قرآن
يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ
پزشک عمومیه و داره برای امتحان تخصص میخونه.توی یکی از عکساش روی مهرش نوشته بود پزشک خانواده مرکز بهداشت قصر شیرین! پس اهل کرمانشاهه...
وقتی چالش قرآن رو بخاطر مشارکت کم اعضا کنسل کردم توی تلگرام بهم پیام داد و دقیقا این جمله رو بهم گفت: «چه حیف شد، من هرشب میذاشتم صوتش با صدای باند پخش بشه و فضا رو پاکسازی کنه!»
چند بار جمله اش رو خوندم.پاکسازی فضا....
نوع بیانش برام خیلی جالب بود.میتونست خیلی معمولی بگه هرشب به صداش گوش میدادم!
جادوی کلمات...دلم خواست بیشتر باهاش آشنا بشم یه جا بهم گفت من از زمان کنکور یعنی سیزده چهارده ساله که هرشب پنج دقیقه به دوازده قرآن میخونم!
تعجب کردم
گفت اگه نخونم یه چیزی کمه!گفت وقتی حاجتی دارم هدیه میدم به شهدا زودی جوابمو میدن!
تا خواستم فکرای بیخود و قضاوت غلط کنم، خودش گفت به قیافه ام نگاه نکن خیلی قرآن رو دوست دارم.از خودم بدم اومد.ذهنمو خونده بود.داده های محدود و ناقص ذهنم بهم میگفت این سبک زندگی بااین همه حضور خدا فقط باید مربوط به یه خانوم فوق العاده محجبه باشه نه خانومی که...
که... واقعا که چی؟ نشد ادامه بدم.ذهنم قفل شد
همینقدر بسه.همین تصور غلط که میگه: خانمی که خیلی اهل پوشوندن موهاش نیست،یا بینیش رو عمل کرده و ناخن کاشته و لب هاش رو پروتز کرده، احتمالا قرآن خوندن اونم در قالب یک روتین چهارده ساله نباید براش مفهوم خاصی داشته باشه، یعنی لازمه کل اطلاعات مغزم رو از قفسه های مختلفشون بیرون بریزم و دوباره از نو بچینمشون....
مثل یه خونه تکونی یا مثل بیرون ریختن و دوباره مرتب کردن کتابهای یه کتابخونه بزرگ...
وقتی دیدم عضو ثابت چالش نماز اول وقت هم هست بازم تعجب کردم.این چند خط عینا کپی شده ی پیامیه که برام فرستاد:
«باعث شدی که امشب قبل از نماز مغرب ،وسط سالاد خوردن و گپ زدن با خواهر و مامان یهو بدوم طبقه بالا تو اتاقم واسه نماز و همونجوری درحال دویدن رو پله ها بگم: ده دقیقه از اذون گذشته، الان دیر میشه ....یه چالشی عضوم، واسه دوستمه، یه خانوم دکتره ، شرق ایران ، خورشید هرروز اول اونجا طلوع میکنه ....»
تصورش کردم درحال بالا رفتن از پله هایی که نرده های چوبی قهوه ای سوخته دارن...یه راه پله وسیع مثل خونه هایی که تو فیلم هندیا میبینیم!
تصور کردم که با عجله داره میخنده و به سمت نور میره.از تصور اینکه خدا طبقه بالا توی اتاقش منتظرش نشسته خنده ام گرفت! یاد جمله ای که روی دیوار مدرسه امون نوشته شده بود افتادم.فکر کنم راهنمایی بودیم.نوشته بود:«به نماز نگویید کار دارم،به کار بگویید نماز دارم!»
علی چهره
98/10/27